بی عنوان...

بازم میگم روزای خوبیو سپری نمیکنیم یا بهتره بگم روزای بدیو سپری میکنم 

تو این روزا و شبی فقط و فقط تلاشم اینه نذارم باورم شه که یه سری چیزا برات مهم نیست یعنی دیگه برات مهم نیست...

نمیخوام باور کنم اون چیزایی که به چشم مییبینمو اون بی اهمیتیا اون بی انگیزه ایا 

یه هفتس دارم برای تولدت برنامه ریزی میکنم هیچ امیدیم ندارم که بعدش رابطمون بهتر بشه یا بدتر 

یعنی اصلا به بعدش فکر نمیکنم

اصلا راستش حتی دیگه مطمین نیستم که سورپرایز بشی یا خوشحال

مطمپن نیستم بازم کارای من برات قشنگ باشه و به چشمت قشنگ میاد

با همه ی برنامه ریزیمو فکرش هی ته قلبم یه چیزی بهم میگه نکنه باز به یه دلیلی همه چیز خراب بشه

به هرحال مهم نیست دیگه هنوزم راجع به جزپیات تصمیم نگرفتم فقط میدونم که فردا من میام قم و قراره تولدت توو کافه ژیهات گرفته بشه 

ایشالا که یه کم خوشحال بشی...

بازگشت؟...